انشا در مورد دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو

پایه۸     درس۳    صفحه۴۲     دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو

انشا اول :

مقدمه:حیوانات همواره با ارزش هستند و باید در حفظ و نگهداری آن ها کوشا باشید و قصد شکار و آزار آن ها را نداشته باشیم. یکی از حیوانات مقبول پسند همه آهو است.

تنه: آهو یکی از زیباترین مخلوقات خداوند است. حیوانی که حتی امام رضا(ع)ضامن او بوده است. این حیوان زیبا همواره به دلیل نافه خوش بویی که دارد، مورد توجه شعرای بزرگ فارسی شده است. آهو همواره در معرض شکار است. آهو با دیدن شکارچی در جای خود می لرزد به این سو و آن سو می نگرد به فکر این است کجا رود همین چند لحظه پیش دوستش کنارش بود ولی حالا نیست این مرد با لباس عجیبش کیست، باید بروم. او چیز باریک و درازی در دست دارد. می ترسم. باید بروم. در یک لحظه آهو فرار می کند و شکارچی نمی تواند به هدف شوم خود دست بیابد. به دلیل شکارهای بی رویه ای که در طبیعت وحشی صورت می گیرد. بسیاری از حیوانات در معرض انقراض هستند. یکی از حیوانات، آهو است. آهوان نژادهای مختلفی دارند. نر آن ها شاخ دارد و ماده آن ها بدون شاخ است. ان ها بسیار زیبا هستند به خصوص آهوانی که تازه به دنیا آمده اند. آهو قلبش تند می زند. انگار کمی دور شده است از دور  صدای گلوله را می شنود. نمی داند این صدا از کجاست و بسیار می ترسد. او دوباره می دود تا خیلی از شکارچی دور می شود آهو حالا می داند که هرگاه شکارچی را با آن لوله باریکش ببیند بدونه آن که لحظه ای مکث کند پا به فرار می گذارد. آهوان حیواناتی هستند که بسیار تند می دوند و چشمانی تیز دارند. آن ها به راحتی قابل شکار نیستند. آهو با نام غزال نیز شناخته شده است. آهوان گیاه خوار هستند و به صورت گله ای زندگی می کنند و در بیشتر مواقع وقتی تنها باشند می توان آن ها را شکارکرد.

نتیجه گیری: آهو جانوری است که همواره مورد شکار واقع می شود. ما باید تلاش کنیم تا از این امر جلوگیری کنیم. آهو حیوانی زیبا است که در معرض انقراض است.

انشا دوم  :

بند مقدمه (زمینه سازی)

نسیم خنکی می‌وزید و من شادمانه در میان سبزه‌ها پیش می‌رفتم. شقایق‌ها امروز سرباز کرده و عطرشان سراسر دشت را پر کرده بود. زنبوری گوشم را قلقلک می‌داد، با این همه نمی‌خواستم از من دور شود. پرتو باریکی از نور خورشید به سمت من می‌تابید و از گرمای آن، لذت مطبوعی احساس می‌کردم. ناگهان در سمت راست خودم، جنبشی احساس کردم. انسانی پوشیده در یک لباس خاکی رنگ که سلاحی سیاه و سرد در دست داشته و آن را به سمت من نشانه رفته بود.

بندهای بدنه (متن نوشته)

تفنگی که مرد خاکی رنگ به سمت من گرفته بود، لوله بلندی داشت و من می‌توانستم از این فاصله داخل حفره لوله‌هایش را ببینم که گویی تا ناکجا آباد ادامه داشت. گوش‌هایم تیز و تمامی حواسم جمع شد. می‌توانستم آن قدر بدوم که او به گرد پایم نرسد. اما می‌ترسیدم که با نخستین جست، دستش روی ماشه اسلحه رفته و گلوله‌ای به من وارد کند. فاصله او به قدری با من کم بود که توانایی شلیک در یک حرکت را داشته باشد.

با خود فکر کردم که برای گریختن از دست انسان خاکی رنگ که سلاح سیاهش را به سمتم نشانه رفته است، باید چه کنم؟ او دو پای خود را طوری از هم باز کرده بود که گویی از این ژست، قدرت بیشتری می‌گرفت. با اضطرابی خاص که شاید توأم با آرامشی عجیب نیز بود، به من می‌نگریست و منتظر بود که با یک حرکت، کارم را تمام کند.

من به اطراف نگاهی کردم و سعی کردم موقعیت خودم را نسبت به او به خوبی بسنجم. به اندازه ۱۰ آهو بین ما فاصله بود و او باید ۱۰ آهوی خیالی را رد می‌کرد تا به من برسد. با خود فکر کردم که اگر همان جا بایستم، شکارچی حتما مرا شکار کرده و از پای درخواهد آورد. بنابراین راهی جز ریسک کردن نداشتم. تنها کاری که از من برمی‌آمد، همان دویدن و فرار کردن از صحنه رویارویی با شکارچی خاکی رنگ بود.

بند نتیجه (جمع بندی)

در دل از یک تا ده شمردم تا تمام قدرت خود را جمع کنم. شکارچی جای پاهای خود را به آرامی عوض کرد تا مرا تحریک به فرار نکرده باشد. اما او خبر نداشت که من پیش‌تر قصد فرار کرده‌ام. یک، دو و سه. شروع به دویدن کردم در حالی که صدای تیرها پی در پی از پشت سرم می‌آمد. جایی دیگر نتوانستم بدوم، گویی به محلی امن رسیده بودم. آیا گلوله شکارچی به من اصابت کرده بود؟ پس چرا خبری از درد نبود؟
من نجات پیدا کرده بودم.

 

انشا سوم :

انشا دوم: شکارچی غمگین

در میان گروه آهوان به تاخت در دشت‌های بی‌پایان مشغول بودیم که صدای شلیکی ما را در جای خود میخکوب کرد. یکی از آهوانی که در گله، همراه ما به پیش می‌تاخت، بر زمین افتاده و غرق در خون سرخ خویش بود. به دورش هراسان حلقه زده و من از بین جمعیت آهوان، چشمم به شکارچی افتاد که هنوز دود از تفنگش بیرون می‌آمد.

تیله چشمان من در لوله‌های تفنگ شکارچی گره خورده و می‌دانستم که قصد شلیکی دوباره دارد. اگر او شلیک می‌کرد، در میان گله آهوان که ما بودیم، تلفات بیشتری بر جای می‌ماند. شکارچی از جای خود تکان نمی‌خورد. ما نیز دل رفتن نداشتیم و آهوی نیمه جان هنوز به آن تکه از دشت بسته‌مان کرده بود.

از میان آهوان چند تایی به تاخت محل را ترک کردند و دیگران نیز رفته رفته در پی آن‌ها به آن سوی دشت های سرسبز، شروع به دویدن نمودند. من تنها مانده بودم بر پیکر آهویی که بی جان روی سبزه‌ها افتاده و سبزی آن‌ها را با خون سرخ خود، گلگون کرده بود. شکارچی به من و من به او می‌نگریستم. نمی‌دانم چرا ماشه‌اش را نمی‌کشید و تیری به من نمی‌زد.

شکارچی به رحم آمده بود؟ او در قامت من که بر جنازه آهوی مرده ایستاده بودم، چه دید که شلیک نکرد؟ در کمال تعجب دیدم که سلاحش را پایین آورد. حالا او باید به ما نزدیک شده و لاشه آهو را می‌برد تا از پوست او، استفاده تجاری‌اش را ببرد! اما همان جا ایستاده و به منظره‌ای که خلق کرده بود، می‌نگریست.

در چشمان شکارچی یاس و اندوه را دیدم. شکارچی‌ها هم اندوهگین می‌شوند! این چیزی است که آن روز درک کردم. برای شکارچی‌ها هم زمانی به غم انگیزی می‌گذرد. قدمی جلو آمد و من بر جای خود ایستاده بودم. باز شکارچی جلوتر آمد و من باز ایستاده بودم. او به من شلیک نمی‌کرد و من این را خوب می‌دانستم. شکارچی آمد و آمد و شکار خود را از زمین، درست مقابل من برداشت و با اندوهی تلخ‌تر از قبل به من نگریست.

لحظه‌ای احساس کردم می‌خواهد دست نوازشگری بر پوست تنم بکشد، اما از این کار منصرف شد. از همان راهی که آمده بود برگشت و من را در سوال این که آیا شکارچی‌ها هم قلب و احساسات دارند، تنها گذاشت!

 

اشنای چهارم  :

دارم راه می روم در كوه و صحرا در آن جا یك بوته میبینم با گام هایی آرام به سمتش می روم بعد از بازرسی كامل شروع به خوردن میكنم ، صدای پایی را
 میشنوم كه آرام آرام به من نزدیك می شود كمی می ترسم و بعد به روبه رو خیره می شوم با دیدن كسی كه روبه رویم است قدمی به عقب برمی دارم .
مردی كچل و كوتاه قد با كلاهی شبیه كلاه جادوگر ها ! از چشمان دریده ی قهوه ای اش شرارت می بارد ، دماغ عملی اش مانند برج زهر مار روی صورتش خود نمایی میكند ، روی لبش یك پوزخند مسخره وجود دارد یك بلوز چار خانه قهوه ای و یك شلوار كتان قرمز كه خیلی روشن است و جلب توجه می كند و یك چكمه كه فكر كنم دو سال است آن را تمیز نكرده . یك اسلحه مشكی كه از قد خودش هم بلند تر است به دست دارد یك لبخند خبیثانه می زند كه با آن كار دندان های   سیاه كرم خورده اش نمایان می شود شبیه ازائیل است ، اما نه !ازرائیل از او زیبا تر و خوش تیپ تر است . اسلحه را بالا می گیرد و من با ترس به او خیره می شوم . بعد می گوید : آهوی بی چاره ! همان جا خشكم زده است نمی توانم تكان بخورم انگار پاهایم به زمین چسبیده اند، ماشه را می كشد و  بنگ . و بعد دردی كه در بدنم حس می كنم . 
چشمانم را كه باز می كنم .جایی عجیب كه تا به حال نظیر آنرا ندیده ام یك رودخانه زیبا و درختانی كه سر به فلك كشیده اند ، از افكارم بیرون می آیم مادرم را در كنار مردی با چهره نورانی كه یك لبخند مهربان برلب دارد می بینم . مرد به من نزدیك می شود ، دستش را نوازش وار بر روی سرم می كشد و می گوید : خوش آمدی آهوی كوچك.  این مرد كیست ؟ حس می كنم برایم آشناست ! . آهان یادم آمد این مرد مهربان ضامن ماست ، ضامن آهو ها . مادرم قبل از رفتنش به پیش او داستانش را برایم گفته بود .
انشای پنجم  :

انشا دیدن یک شکارچی از دریچه چشم یک آهو

ما آهوها گوش حساسی داریم. یعنی حتی صدای جریان نسیم را هم می شنویم. اما حساس تر از گوش ها، چشمان مان است. هر حرکتی که در اطراف مان باشد را به خوبی می بینیم. مثلا همین شکارچی که الان پشت آن درختِ قطور کمین کرده است رابه خوبی می توانم ببینم. گاهی سرش را بیرون می آورد و نیم نگاهی به روبرو می اندازد. هنوز ما را که در بین بوته های بلند پنهان شده ایم را ندیده است. اما بی دلیل هم به این منطقه نیامده. لابد به خوبی می داند ما آهوها معمولا برای خوردن آب کنار همین برکه می آییم.

این شکارچی هم مثل بیشتر شکارچی ها جلیقه ای به تن پوشیده. جلیقه سبز رنگ است و چندین جیب دارد. لابد پر از وسایل مورد احتیاج شکارچی است. دورِ کمرش هم جای فشنگ بسته و قسمتی از فشنگ ها معلوم است. من بارها دیده ام که آن ها چطور به ما آهوها شلیک می کنند. بعضی از شکارچی ها در حالی که ایستاده اند ما را مورد هدف قرار می دهند. بعضی هم در حالت های مختلف. مثلا دراز می کشند، یا روی زانو قرار می گیرند.

اما این شکارچی که پشت درخت کمین کرده، نمی دانم با دیدن ما چطور می خواهد تیر اندازی کند.اسلحه اش دو لوله است. ما آهوها می دانیم شکارچی هایی که با اسلحه ی دولول به شکار می آیند، دست خالی برنمی گردند. الان دارم می بینم که شکارچی قمقمه ی آبش را از کمر بیرون آورد. چه با عطش آب می خورد. تفنگ اش را هم به درخت تکیه داد. حالا دوربینِ شکاری اش را که روی سینه اش است برداشت و به چشم گذاشت. خودم را بیشتردر لابلای بوته ها پنهان می کنم.آهوهای دیگرهم همین کار را می کنند.

شکارچی با دقت دوربین را می چرخاند. از چپ به راست. از راست به چپ. به روبرو خیره می شود. به جایی که بوته های بلند و خاکی رنگ ما را پناه داده اند. شکارچی برای یک لحظه دوربین را از روی چشمش برمی دارد. می بینم که با آستین پیراهن، عرق پیشانی اش را پاک می کند. خورشید وسط آسمان است و ما گله ی آهو ها هنوز نتوانستیم به کنارِ برکه ی آب برویم. شکارچی به طرف اسلحه اش می رود. آن را بر می دارد و قنداق اش را در چاله ی شانه اش می گذارد. با خودم فکر می کنم کدام شکار را هدف گرفته؟ چطور می تواند ما را ببیند؟ ناگهان صدایی می شنوم. سینه ام می سوزد وچشمانم تیره و تار می شود. دیگر شکارچی را نمی بینم.

 

 

 


سایت علمی و پژوهشی آسمان , اقدام پژوهی , گزارش تخصصی

1193 - طرح درس هدیه های آسمانی دوم ابتدایی درس هدیه های خدا

1192 - طرح درس تاریخ ایران و جهان(2) درس تحولات سیاسی اروپا در قرن جدید صفحه 21-17

1191 - طرح درس روزانه ملی پیام های آسمانی هفتم درس پیامبر رحمت

1190 - طرح درس روزانه ملی قرآن هشتم درس وقف در آخر جمله

1189 - طرح درس سالانه مطالعات اجتماعی نهم

1188 - طرح درس سالانه کتاب قرآن پایه هفتم

1187 - طرح درس سالانه قرآن هشتم

شکارچی ,آهو ,ها ,یک ,اش ,هم ,به من ,و من ,آن ها ,می شود ,خاکی رنگ

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پرورش زنبور عسل | آموزش زنبور داری پایگاه خبری تحلیلی طراحی و سئو دانلود سرا :) نا نوشته ها مطالب اینترنتی اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها آرمان عدالت pooyadesignt بهار