داستان بهرام گور و لنبک آبکش و شعر آن

به نام خدا

در یکی از روزهای خدا، بهرام گور با گروهی از پهلوانان و دلاوران سپاه، به شکار رفت. در راه به  پیرمردی عصا به دست برخوردند و با او به گفتگو پرداختند. پیرمرد گفت:« ای پادشاه، در شهر ما دو مرد زندگی می کنند که  یکی از آنها  فقیر و تهیدست  و دیگری مالدار و ثروتمند است. مرد فقیر سقائی جوانمرد است به نام لنبک آبکش که  روزها در بازار آب می فروشد و درآمد حاصل از آن را خرج مهمانان از راه رسیده می کند و به فکر پس انداز برای فردایش نیست اما مرد ثروتمند براهام نام دارد و جهود خسیس وپست و بدجنسی است که با وجود ثروت بی حد و حسابش، دیناری خرج نمی کند و خیرش به هیچ کس  نمی رسد.»

بهرام گور حرف های پیرمرد راشنید؛ فکری کرد و دستور داد تا جارچی جار بزند که کسی حق خریدن آب از لنبک آبکش را ندارد. همین که هوا تاریک شد، سوار بر اسب به در خانه ی لنبک رفت و در زد. لنبک در را بازکرد.شاه گفت:« ای جوانمرد، من یکی از افراد سپاه ایرانم. از آنها دور شده و راهم را گم کرده ام. اگر اجازه  بدهی می خواهم امشب را در خانه ی تو بمانم.»

لنبک که همیشه از حضور مهمان در خانه اش شاد می شد، لبخندی زد و با خوشحالی گفت:« قدم  شما روی چشم من جادارد. اگر همه ی افراد سپاه هم با تو بودند، اجازه می دادم که به خانه ام بیایید و مهمان من باشید.»

بهرام از اسب پیاده شد و اسب را به لنبک سپرد. لنبک اسب را در اصطبل بست و پیش شاه آمد و برای آنکه حوصله ی شاه  سر نرود، یک دست شطرنج  جلوی او گذاشت و خودش رفت و غذا و نوشیدنی فراهم کرد و از شاه خواست  تا سر سفره بنشیند و غذا بخورد. شاه از طرز برخورد و پذیرایی او شگفت زده شد. لنبک  با وجود تهیدستی با روی باز و سخاوت از او پذیرایی می کرد و چهره ی خندانش نشان می داد که از حضور شاه در خانه اش واقعاً خوشحال است. پس از خوردن شام ، شاه و لنبک خوابیدند. فردای آن روز شاه می خواست  برود اما لنبک از او خواست که یک روز دیگر هم مهمانش باشد. بهرام قبول  کرد و آن روز را در خانه ی لنبک ماند. لنبک مشک  خود را از  آب  پرکرد و به  بازار رفت اما هیچ کس از او آب نخرید. لنبک  هم  پیراهنش را از تن درآورد و فروخت و پارچه ای را که زیر مشک می گذاشت به جای پیراهن دور بدنش بست تا نباشد. آنگاه  مقداری خوراکی خرید  و به خانه بازگشت  و با مهربانی از بهرام پذیرایی کرد. روز سوم نیز از شاه خواست که در خانه اش بماند. شاه قبول کرد. لنبک به بازار رفت و چون کسی از او آب نمی خرید، مشک آبش را نزد پیرمردی گرو گذاشت  و کمی پول گرفت و غذایی خرید و به خانه بازگشت و از بهرام گور پذیرایی کرد. روز چهارم  لنبک به بهرام گفت:« می دانم که در این کلبه ی محقر آسایش نداری، اما اگر از شاه ایران نمی ترسی، دو هفته در این کلبه ی فقیرانه بمان و مهمان من باش.»

بهرام گور به جوانمردی او آفرین گفت و پاسخ داد:« سه روز را در خانه ی تو با شادی سپری کردم و دیدم که با مهربانی و گشاده رویی از من پذیرایی کردی. مطمئن باش که مهمان نوازی و سخاوت تو بی پاداش نمی ماند و نتیجه ی بسیار خوبی برایت به ارمغان خواهدآورد.» پس از آن به شکارگاه  بازگشت  و تا شب به  شکار پرداخت و همین که هوا تاریک  شد، از سپاهیان جداشد و به سوی خانه ی براهام رفت.در زد.خدمتکاری دم در امد و گفت:«چه می خواهی؟»شاه گفت:« من مردی سپاهیم، از شاه و سپاه جدا مانده ام. اگر اجازه بدهی می خواهم امشب در اینجا بمانم. قول می دهم که باعث زحمت و ناراحتی شما نباشم.»

خدمتکار براهام  از او خواست تا دم در منتظر بماند. آنگاه  پیش براهام رفت و حرف های شاه را برای او بازگو کرد. براهام  پیغام داد که زود برگرد زیرا اینجا خانه ی محقر یک مرد یهودی فقیر و گرسنه ای است که خودش هم نان ندارد بخورد چه برسد به این که بخواهد از مهمان هم پذیرایی کند! بهرام پاسخ داد که من به خانه وارد نمی شوم، همین جا دم در می خوابم . براهام  جواب داد که :«ای سوار، می ترسم دم در بخوابی و کسی چیزی از تو ب و تو بخواهی مرا متهم  به ی نمایی، داخل اتاق بیا و دم در اتاق بخواب و اسبت را در حیاط ببند اما از من آب و غذا نخواه.»

بهرام گوردر وارد خانه شد. براهام با خود فکرکرد که این مرد خیلی پررو  و بی شرم است که  با  وجود آن که ازاو خواستم از در خانه ام  برود اما نرفته و کسی هم نیست که از اسبش نگهداری کند. بنابراین به او گفت:« ای سوار! اگر اسبت سرگین بیندازد و حیاط را کثیف کند، باید صبح زود سرگین او را جمع کنی و خاکش را بروبی و به صحرا بریزی  و اگر اسبت به دیوار حیاط لگد زد و خشتی را شکست نیز باید به جای آن خشت پخته تاوان بدهی.»

بهرام قول داد که به خواسته های او عمل کند. بعد  از اسب پایین آمد و اسب را گوشه  ی حیاط بست. خودش به اتاق رفت و نمدی را که زیر زین اسب داشت، دم در اتاق روی زمین پهن کرد و زین اسب را هم زیر سرش گذاشت وروی نمد درازکشید. براهام در خانه  رابست و خدمتکار را مرخص کرد و سفره ای پر از خوراکی برای خودش بالای اتاق پهن کرد و به خوردن  پرداخت و همان طور که غذا می خورد، رو به بهرام کرد و گفت:« ای سوار! این سخن مرا به  یاد داشته باش که در جهان هر کس که دارد می خورد وآن کس که ندارد  فقط نگاه می کند و حسرت می خورد.»

بهرام پاسخ داد:« این سخن  را قبلاً شنیده بودم و حالا دارم به چشم می بینم.»  براهام بدون آن که لقمه ای از غذایش را به  بهرام بدهد، همه را خورد و چون شکمش سیر شد دوباره  رو به بهرام کرد و گفت:« یادت باشد که هرکس پول دارد، دلش شاد است زیرا پول و ثروت مانند زرهی است که تن سرباز را در جنگ از آسیب ها حفظ می کند. لب های آدم ندار از نداری و فقر خشک است؛ درست مانند تو که در این دل شب چیزی برای خوردن نداری و مجبوری مرا که دارم و می خورم، نگاه کنی و حسرت بخوری.»

بهرام گفت:« این ماجرای شگفت انگیز را باید به خاطر سپرد.» صبح زود بهرام برخاست و اسبش را زین کرد و خواست برود.براهام  بیدار شد و جلوی او را گرفت و گفت:« ای سوار،اسبت  حیاط خانه ام را با سرگین آلوده کرده است.قول داده ای که سرگین اسبت را بروبی .» بهرام گفت:« برو به کسی بگو بیاید و سرگین  را بروبد و از خانه ات بیرون بریزد تا مزدش را بدهم.» براهام جواب داد:« من کسی را ندارم که این کار را بکند.»

 فکری به خاطربهرام رسید.دستمال گران قیمتی از جنس حریر داشت که بوی مشک و عبیر می داد و همیشه آن را در ساق چکمه اش نگه می داشت.آن را بیرون کشید و سرگین  را با آن پاک کرد و همه  را با خاک  به دشت انداخت. براهام طمعکار همین که دید دستمال از حریر است بدون توجه به آلوده بودن آن با شتاب رفت  دستمال را برداشت و تکاند و آن را برای خودش برداشت.

بهرام از این کار او تعجب کرد و لی چیزی نگفت و با شتاب به کاخ خودش بازگشت و تمام روز درباره ی برخورد لنبک و برخورد براهام جهود، فکر می کرد.فردای آن روز جامه ی شاهی پوشید و تاج بر سر گذاشت و بر تخت نشست و فرمان داد تا لنبک و براهام را پیش او بیاورند. به یکی از مردان مورد اعتمادش که انسان پاکدلی بود نیز دستورداد تا به خانه ی براهام برود و هرچه در آنجا می بیند جمع کند و با خود بیاورد. مرد رفت و دید خانه ی براهام پر از سکه های طلا و نقره وحریر وفرش و دیگر چیزهای باارزش است. همه را جمع کرد و بار هزار شتر کرد و به قصر شاه آورد. شاه از دیدن آن همه ثروت شگفت زده شد و در فکر فرورفت. بهرام گور صدشتر از آنها را به لنبک داد و او را فرستاد تا برود و با آن ثروت زندگی تازه ای را آغاز کند. سپس رو به براهام کرد و گفت:«یادت هست که می گفتی هرکس دارد می خورد و هرکس ندارد نگاه می کند و حسرت می خورد؟ حالا تو هم از خوردن دست بکش و از این  پس به لنبک نگاه کن که دارا  شده است. لنبک می خورد و تو نگاه کن.»

شاه ماجرای شبی  را برای براهام گفت که  دم در اتاقش روی نمد زین خوابید و براهام حاضر نشد لقمه ای غذا به او تعارف کند و صبح روز بعد نیز دستمال آلوده به سرگین  را برای خود برداشت. بعد هم تنها چهاردرم به براهام داد تا سرمایه ی  کارش کند. براهام  با گریه و اندوه و پریشانی از قصر بیرون رفت و به خانه اش بازگشت که حالا هیچ چیز از آن همه ثروت در آن دیده نمی شد زیرا شاه تمام اموال او را به خاطر رفتار زشتش از او گرفته بود.

***************************************************

 

حکیم ابوالقاسم  فردوسی، شاعر توانای کشورمان  ماجرای بهرام گور و لنبک آبکش را با بیانی شیوا و دلپسند، در شاهنامه به نظم کشیده است.

بهرام و لنبک آبکش

چنان بُد که روزی به نخچیرِ شیر
همی رفت، با چند گُردِ دلیر
بشد پیرمردی، عصایی به دست
بدو گفت کـ : ای شاهِ یزدان‌پرست!
براهام مردی‌ست پُرسیم و زر،
جُهودی فریبنده و بَدگهر 
به آزادگی لُنبک آبکش،
به آرایشِ خوان و گفتارِ خوش
بپرسید، زآن کهتران : این  که‌اند؟
به گفتارِ این پیرسر، بر چه‌اند؟
چنین گفت با او یکی نامدار
که: ای باگهر  نامور شهریار!
سقایی‌ست این لنبکِ آبکش
جوانمرد و با خوان و گفتار خوش
به یک نیمِ روز، آب دارد نگاه
دگر نیمه، مهمان بجوید ز راه
نمانَد  به فردا از امروز چیز 
نخواهد که در خانه باشد به نیز
براهام بی‌بر  جهودی‌ست زُفت 
کجا  زُفتی او نشاید نهفت
درم دارد و گنج و دینار نیز
همان فرش دیبا و هرگونه چیز
منادیگری  را بفرمود شاه
که: شَو ؛ بانگ زن، پیشِ بازارگاه
که: هرکس که از لنبک آبکش
خَرَد آب خوردن  نباشدش خُوش
همی بود تا زرد گشت آفتاب 
نشست از برِ باره‌ای  زودیاب 
سوی خانة لنبک آمد چو باد
بزد حلقه بر دَرش و آواز داد
که: من سرکشی‌ام، ز ایران سپاه
چو شب تیره شد، بازماندم ز شاه
در این خانه امشب درنگم دهی،
همه مردمی  باشد و فرّهی 
بِبُد  شاد لنبک، ز آواز اوی
وز آن خوب‌گفتار دمساز  اوی
بدو گفت: زود اندر آی ای سوار!
ـ که خشنود بادا ز تو شهریار!
اگر با تو دَه تن بُدی، بِه بُدی
همه، یک به یک، بر سرم مِه  بُدی
فرودآمد از باره بهرامشاه
همی داشت آن باره لنبک نگاه
بمالید شادان، به شانه، تنش
یکی رشته بنهاد بر گردنش
چو بنشست بهرام، لنبک دوید
یکی شهره  شطرنج پیش آورید
یکی کاسه آورد، پُر خوردنی
بیاورد هرگونه آوردنی 
بدید آنکه  لنبک بدو داد، شاه
بخندید و بنهاد بر پیشِ گاه 
چو نان  خورده شد، میزبان در زمان
بیاورد جامی ز می شادمان
شگفت آمد او را، از آن جشن اوی
وز آن خوب‌گفتار و آن تازه‌روی 
بخفت آن شب و بامدادِ پگاه ،
از آواز او، چشم بگشاد شاه
چنین گفت لنبک به بهرام گور
که: شب بی نوا بُد همانا  ستور
یک امروز، مهمان من باش و بس!
وگر یار  خواهی، بخوانیم کس
بیاریم چیزی که باید، به جای
یک امروز، با ما به شادی بپای 
چنین گفت با آبکش شهریار
که:  امروز چندان نداریم کار،
که ناچار ز ایدر  بباید شدن
هم اینجا، به نزد تو خواهم بُدن
بسی آفرین کرد لنبک بر اوی
ز گفتار او، تازه‌تر کرد روی
بشد لنبک و آب چندی کشید
خریدار آبش نیامد پدید
غمی گشت و پیراهنش درکشید
یکی آبکش را به بر  برکشید
بها، بستد و گوشت بِخرید، زود
بیامد سوی خانه، چون باد و دود
بپخت و بخوردند و مَی خواستند
یکی مجلس دیگر آراستند
ببود  آن شب تیره، با می  به دست
همان لنبکِ آبکش می‌پرست 

چو شب روز شد، تیز لنبک برفت
بیامد به نزدیک بهرام، تفت 
بدو گفت: روز سیوم، شاد باش
ز رنج و غم و کوشش  آزاد باش
بزن دست  با من، یک امروز نیز
چنان دان که بخشیده‌ای جان و چیز
بدو گفت بهرام کـ : این خود مباد
که روز سه دیگر  نباشیم شاد!
بر او آبکش آفرین خواند و گفت
که: بیداردل باش و با بخت جفت
به بازار شد؛ مَشک و آلت  بِبُرد
گروگان، به پُرمایه مردی سپرد
خرید آنچه بایست و آمد دوان
به نزدیک بهرام شد، شادمان
بدو گفت: یاری‌ده، اندر خورِش
که مرد از خورشها کند پرورش 
از او بستد آن گوشت بهرام، زود
برید و بر آتش خورشها فزود 
چو نان خورده شد، بر‌گرفتند جام
نخست، از شهنشاه بردند نام 
چو می خورده شد، خواب را  جای کرد 
به بالین او، شمع بر پای کرد
به روز چهارم چو بفروخت  هور،
شد از خواب بیدار بهرام گور
بشد میزبان؛ گفت کـ : ای نامدار!
ببودی درین خانة تنگ و تار
بدین خانه اندر، تن‌آسان  نه‌ای
گر از شاه ایران هراسان نه‌ای،
دو هفته بدین خانة بی‌نوا
بباشی، گر آید دلت را هوا  
بر او آفرین کرد بهرام‌شاه
که: شادان و خرّم بُدی، سال و ماه!
سه روز  اندرین خانه بودیم شاد
ز شاهان گیتی، گرفتیم یاد 
به جایی بگویم سخن‌‌های تو
که روشن شود زو  دل و رای تو
که این میزبانی تو را بر دهد 
چو افزون کنی، تخت و افسر دهد
بیامد، چو گرد؛ اسپ را زین نهاد
به نخچیرگه رفت زان خانه، شاد
همی کرد نخچیر تا شب ز کوه
برآمد؛ سبک، بازگشت از گروه

‌شهریار،

بماندم، چو بازآمد او از شکار
شب آمد؛ ندانم همی راه را
نیابم همی لشکر و شاه را
گر امشب بدین خانه یابم، سپنج 
نباشد کسی را ز من هیچ رنج
به پیش براهام شد پیشکار 
بگفت آنچه بشنید از آن نامدار
براهام گفت: ایچ  از این در  مرنج
بگویش که: ایدر، نیابی سپنج
بیامد فرستاده؛ با او بگفت
که: ایدر، تو را نیست جایِ نهفت
بدو گفت بهرام: با او بگوی
کز ایدر گذشتن، مرا نیست روی 
همی از تو من خانه خواهم سپنج
نیارم  به چیزیت از آن پس به رنج
چو بشنید، پویان بشد پیشکار
به نزد براهام؛ گفت: این سوار
همی ز ایدر  امشب نخواهد گذشت
سخن گفتن و رای بسیار گشت
براهام گفتش که: رو؛ بی‌درنگ
بگویش که: این جایگاهی‌ست تنگ
جهودی‌ست درویش و شب گُرسُنه
بخُسپد  همی بر زمین بَرهَنه 
بگفتند و بهرام گفت: ار سپنج
نیابم بدین خانه، آیدت رنج
بدین در، بخسپم؛ نجویم سرای
نخواهم به چیزی دگر کرد رای 
براهام گفت: ای نبرده سوار!
مرا رنجه داری همی، خوارخوار 
بخسپی و چیزت بد کسی
از آن، رنجه داری مرا تو بسی
به خانه درآی، اَر جهان تنگ شد
همه کار بی‌برگ و بی‌رنگ  شد
به پیمان که چیزی نخواهی ز من
ندارم به مرگ آبچین  و کفن
هم امشب تو را و نشست  تو را
خورش باید و نیست چیزی مرا
گر این اسپ سرگین و آب  افکند
وگر خشت این خانه را بشکند
به شبگیر، سرگینش بیرون کنی
بروبیّ و خاکش  به هامون کنی
همان خشت را نیز تاوان دهی
چو بیدار گردی ز خواب، آن دهی
بدو گفت بهرام؛ پیمان کنم
بر این رنج‌ها، سر گروگان  کنم
فرود آمد و اسپ را با لگام
ببست و برآهخت  تیغ از نیام
نمدزین  بگسترد و بالینش زین
بخفت و  دو پایش کشان بر زمین
جهود آن در خانه از پس ببست
بیاورد خوان و به خوردن نشست
از آن پس، به بهرام گفت: ای سوار!
چو این داستان  بشنوی، یاد دار:
به گیتی هر آن کس که دارد، خَورد 
چو خوردش نباشد، همی بنگرد
بدو گفت بهرام کـ : این داستان
شنیده‌ستم  از گفتة باستان
شنیدم به گفتار و دیدم کنون
که برخواندی از گفتة رهنمون 
مَی آورد، چون خورده شد نان، جهود
از آن می، وُرا شادمانی فزود
خروشید کـ : ای رنج‌دیده سوار!
بر این داستان کهن گوش‌دار
که: هرکس که دارد، دلش روشن است
درم، پیش او چون یکی جوشن است
کسی کو ندارد، بُوَد خشک لب 
چنانچون  توی  گُرسنه، نیم‌شب
بدو گفت بهرام که: بس شگفت
به گیتی، مر این  یاد باید گرفت
گر از جام یابی سرانجامِ نیک
خُنُک  می‌گسار و می و جامِ نیک
چو از کوه خنجر  برآورد هور
گریزان شد از خانه بهرامِ گور
بر آن چرمة  ناچَران  زین نهاد
چه زین؟ از برش، خشک بالین نهاد
بیامد براهام؛ گفت: ای سوار
به گفتار خود بر  کنون پای‌دار 
تو گفتی که: سرگین این بارگی 
به جاروب روبم به یکبارگی ؛
کنون آنچ گفتی، بروب و ببَر
برنجم  ز مهمان بیدادگر
بدو گفت بهرام: شو پایکار 
بیاور که سرگین کشد، بی کیار 
دهم زر که تا خاک بیرون برد
وز این خانة تو، به هامون بَرَد
بدو گفت: من کس ندارم که خاک 
بروبد؛ بَرد؛ ریزد اندر مَغاک 
تو پیمان که کردی، به کژّی مبَر
نباید  که خوانمت بیدادگر
چو بشنید بهرام از او این سُخُن 
یکی تازه اندیشه افگند بُن 
یکی خوب دستار  بودش حریر
به موزه  درون، پر ز مُشک و عبیر
برون کرد و سرگین بدو کرد پاک
بینداخت با خاک اندر مَغاک
براهام را گفت کـ : ای پارسا 
گر آزادی  ام بشنود پادشا
تو را از جهان بی‌نیازی دهد
بَرِ مهتران، سرفرازی دهد

فرجام داستان

برفت و بیامد به ایوان  خویش
همه شب، همی ساخت درمان خویش
پُراندیشه، آن شب به ایوان بخفت
بخندید و آن راز با کس نگفت
به شبگیر چون تاج بر سر نهاد
سپه را سراسر همه بار داد
بفرمود تا لنبکِ آبکش
بشد پیش او، دست کرده به کش 
ببردند ز ایوان براهام را
جهود بداندیش و بدکام  را
چو در بارگه رفت، بنشاندند
یکی پاکدل مرد را خواندند
بدو گفت: رَو؛ بارگیها ببَر
نگر تا نباشی بجز دادگر !
به خانِ  براهام شو، بی کِیار
نگر تا چه بینی نهاده ! بیار
بشد پاکدل تا به خان جهود
همه خانه دیبا و دینار بود
ز پوشیدنی، هم ز گستردنی
ز افگندنیّ و پراکندگی 
یکی کاروان‌خانه  بُد در سرای
نَبُد کاله  را بر زمین نیز جای
ز دُرّ و ز یاقوت و هر گوهری
ز هر بدره‌ای، بر سرش افسری
که داننده موبد  سر آن شمار
ندانست  کردن، به بس روزگار
فرستاد موبد بدانجا سوار
شتر خواست از دشت جهرم هزار
همی بار کردند و دیگر  بماند 
سبک، شاددل، کاروان را براند
چو بانگِ درای  آمد از بارگاه
بشد مردِ بینا ؛ بگفت آن به شاه
که: گوهر فزون زین به گنج تو نیست
همان  مانده خروار باشد دویست
بماند اندر آن شاه ایران شگفت
وز آن، در دل اندیشه‌ها برگرفت
که: چندین بورزید  مرد جهود
چو روزی نبودش، ز ورزش چه سود؟
از آن صد شتروار  زرّ و درم
ز گستردنیها و از بیش و کم 
جهاندار شاه آبکش را سپرد
بشد لنبک؛ از راه گنجی ببرد 
از آن پس، براهام را خواند و گفت
که: ای، در کمی، گشته با خاک  جفت!
چه گویی که پیغمبرت چند زیست؟
چه بایست چندی، ز بیشی، گریست؟
سوار آمد و گفت با من سخن
از آن داستانهایِ گشته کهن
که: هرکس که دارد فزونی  خورَد
کسی کو ندارد، همی بنگرد
کنون، دستِ یازان  ز خوردن بکَش
ببین، زین سپس خوردنِ  آبکش
ز سرگین و زربفت دستار و خشت
بسی گفت با سِفله  مردِ کِنشت 
درم داد ناپاکدل  را چهار
بدو گفت کـ : این را تو سرمایه‌دار
سزا نیست زین بیشتر مر تو را
درم مردِ درویش  را، سر  تو را
به ارزانیان  داد چیزی که بود
خروشان، همی رفت مرد جهود


سایت علمی و پژوهشی آسمان

1193 - طرح درس هدیه های آسمانی دوم ابتدایی درس هدیه های خدا

1192 - طرح درس تاریخ ایران و جهان(2) درس تحولات سیاسی اروپا در قرن جدید صفحه 21-17

1191 - طرح درس روزانه ملی پیام های آسمانی هفتم درس پیامبر رحمت

1190 - طرح درس روزانه ملی قرآن هشتم درس وقف در آخر جمله

1189 - طرح درس سالانه مطالعات اجتماعی نهم

1188 - طرح درس سالانه کتاب قرآن پایه هفتم

1187 - طرح درس سالانه قرآن هشتم

بهرام ,خانه ,لنبک ,تو ,براهام ,ای ,کرد و ,گفت ,در خانه ,و به ,» بهرام

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

personaldb تعميرگاه لوازم خانگي در تهران cloud-porohe پارسیز موزیک دانلود نمونه سوالات برنامه ریزی درسی دوره تحصیلی متوسطه پیام نور شناسایی بیلوار کرمانشاه بچه هاي اوتيسم خوزستان/ khozestan Autism childern کافه عکس sanjeshkhosravy دانشجویان ارشد مدیریت اطلاعات دانشگاه تبریز