قصه فرار کتابها برای بچه ها

 

کتاب کوچولو سرفه می کرد. چشــم هــایش پراز خاک شده بود. اشک در چشـم هایش جمع شده بود. خانم کتاب جلو رفت و دستی به سر او کشید. پدر بزرگ کتاب ها که خیلی قدیمی بود جلو آمد و گفت:

    «لطفاً همه به حرف های من گوش کنید. ما چند سال است که در ایــن قفسه هستیم و هیچ کس ما را نخوانده. همه ما داریــم کم کم از بین می رویم. بیاییــد همگی از اینجا فرار کنیم.»
خانم کتاب سرفه ای کرد و گفت: «هر جا که برویم همین طور است.»
کتاب کوچولو که اشک هایش می ریخت، گفت: «من شنیدم که توی شهـر کناری همه کتاب می خوانند.»
کتاب های دیگر هم گفتند: «آره ما هم شنیدیم.»

پدر بزرگ کتاب ها گفت: «زود باشید تا کسی از خواب بیدار نشده، از این جا برویم.»

     کتاب ها به سرعت دست هم را گرفتند و از آن شهر فرار کردند. بچــه های عزیز شاید کتاب ها به شهر شما بیایند. زود باشید…

 


سایت علمی و پژوهشی آسمان

1193 - طرح درس هدیه های آسمانی دوم ابتدایی درس هدیه های خدا

1192 - طرح درس تاریخ ایران و جهان(2) درس تحولات سیاسی اروپا در قرن جدید صفحه 21-17

1191 - طرح درس روزانه ملی پیام های آسمانی هفتم درس پیامبر رحمت

1190 - طرح درس روزانه ملی قرآن هشتم درس وقف در آخر جمله

1189 - طرح درس سالانه مطالعات اجتماعی نهم

1188 - طرح درس سالانه کتاب قرآن پایه هفتم

1187 - طرح درس سالانه قرآن هشتم

کتاب ,» ,ها ,هم ,شهر ,جلو ,کتاب ها ,ها به ,خانم کتاب ,پدر بزرگ ,بزرگ کتاب

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود خلاصه کتاب و کتاب قمر بنی هاشم علیه السلام میمه یــــــــــاداشت های یک آمـــــــــوزگار وبلاگ آموزش زبان انگلیسی هیبت زهی شاتل فایل خدمات مسافرتی و گردشگری آیتا Aita Travel مطالب اینترنتی جوب در آسمان قله هاي ايران ویزای تضمینی شینگن