داستان مرد جوان و بلبل

به نام خدا

روزی مرد جوانی به باغ باصفایی رفت.فصل بهار بود و گل ها در باغ شکوفا  شده بودند.همه جا از عطر گل ها پرشده بود.بلبلان نغمه خوان در باغ آواز می خواندند و از شاخه ای به  شاخه ی دیگر می پریدند.یکی از بلبلان روی درختی نزدیک مرد جوان  درحال نغمه خوانی بود. آن  قدر با احساس می خواند که متوجه  نشد مرد جوان دستش را به  سوی او دراز کرده و دارد او را می گیرد.

مردجوان بلبل را در میان دستانش گرفت و با خودش گفت:« چه بلبل قشنگی! باید خوشمزه باشد. او را می کشم و کباب می کنم و می خورم.»

بلبل کوچک که در میان دستهای مردجوان می لرزید، ناگهان شروع  به حرف زدن کرد و گفت:« ای جوان ِ جوانمرد!مرا نخور.من خیلی کوچکم،تو را سیر نمی کنم.آزادم کن تا به تو سه پند بدهم.پندهای من  در زندگی به دردت خواهند خورد.»

مرد جوان قبول کرد و گفت:« باشد،اگر پندهای خوبی بدهی ،آزادت می کنم. پندهایت را بگو.» بلبل گفت:« خوب گوش کن! پند اول این است:هرگز چیزی را که وجود ندارد نخواه.پند دوم: هیچ وقت  برای کاری که انجام شده و زمان آن گذشته افسوس نخور. پند سوم: چیز محال و غیرممکن را باور نکن.»

مرد جوان حرف های بلبل را شنید و گفت:« حرف های خوبی زدی، من هم به قولم عمل می کنم.برو و آزاد باش.»

بلبل از میان دست های مرد جوان برخاست و پرواز کرد و روی بلندترین شاخه ی درخت نشست و با خودش گفت:« خوبست این جوان را امتحان کنم ببینم حرف هایم  در او اثر داشته یا نه.»

بلبل روی شاخه ی پایین تری پرید و گفت:« ای مرد جوان! تو خیلی نادانی! اگر می دانستی چه جواهر گرانبهایی توی دهان و زیر زبان من است، هرگز رهایم نمی کردی.تو نمی دانی این جواهر چقدر بزرگ و درخشان است.اندازه ی یک گردوست  و مثل خورشید می درخشد. اگر مرا کشته بودی حالا صاحب آن شده بودی و ثروتمند می شدی؛ثروتمندترین مرد دنیا.»

مرد جوان حرف های بلبل را باور کرد.خیلی ناراحت شد.با خودش گفت:« وای ! من چقدر احمقم! چرا بلبل را راها کردم؟کاش ولش نمی کردم!!!»

سپس با التماس به بلبل گفت:« تو را به خدا برگرد! برگرد و آن جواهر رادر عوض آزادیت به من بده.»

بلبل گفت:« به من ثابت  شد که تو واقعاً نادانی!یادت  رفت چی بهت گفتم؟ من سه  پند به تو دادم و تو آنها را فراموش کردی. حالا هم داری برای کاری که انجام شده و بازگشت ندارد افسوس می خوری و چیزی می خواهی که اصلاً وجود ندارد.تو حرف های محال و غیرممکن را باور کردی.چرا فکر نمی کنی که موجودی به کوچکی من چگونه می تواند یک جواهر به درشتی گردو را زیر زبانش پنهان کند؟ حالا فهمیدم که چرا گفته اند به آدم احمق هرچه درس بدهی بی فایده است؛ زیرا او درس نمی گیرد و درس دادن به او تنها دردسر دادن  به خویش است.»

بلبل این حرف ها را زد و پرواز کرد و رفت و جوان دیگر او را ندید.قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید.

نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی


سایت علمی و پژوهشی آسمان

1193 - طرح درس هدیه های آسمانی دوم ابتدایی درس هدیه های خدا

1192 - طرح درس تاریخ ایران و جهان(2) درس تحولات سیاسی اروپا در قرن جدید صفحه 21-17

1191 - طرح درس روزانه ملی پیام های آسمانی هفتم درس پیامبر رحمت

1190 - طرح درس روزانه ملی قرآن هشتم درس وقف در آخر جمله

1189 - طرح درس سالانه مطالعات اجتماعی نهم

1188 - طرح درس سالانه کتاب قرآن پایه هفتم

1187 - طرح درس سالانه قرآن هشتم

بلبل ,مرد ,» , ,تو ,حرف ,گفت ,مرد جوان ,» بلبل ,حرف های ,بلبل را

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نیکو کلاس ششم 19413875 با من حرف بزن ! دانلود کده آموزش بورس و بازار سرمایه همرهان محبت طنز * داستان* مطالب آموزشی و ... مزایده ها مطالب روز