به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
در زمان های قدیم، توی شهر اصفهان پیرزنی زندگی می کرد که از بس خوب و نازو خوش اخلاق بود، به او خاله نازنین می گفتند. خاله نازنین یک خانه ی کوچک داشت.توی حیاط خانه اش یک باغچه بود با یک درخت خرمالو.فصل بهار که درخت خرمالو پر از برگ های تازه می شد، پرنده ها می آمدند و روی شاخه های آن می نشستند و برای خاله آواز می خواندند. خاله نازنین پرنده ها را خیلی دوست داشت و هر روز کمی خرده نان و گندم در حیاط می ریخت تا بخورند و سیر شوند و راحت آواز بخوانند.
توی فصل پاییز که خرمالوها می رسیدند و شیرین و خوشمزه می شدند، گنجشک ها هم می آمدند و به تمام آنها نوک می زدند و خرمالوها را می خوردند و حتی یک دانه هم برای خاله باقی نمی گذاشتند.خاله عاشق خرمالو بود اما هیچ وقت نمی توانست از خرمالوهای درختش بخورد.
در یک روز گرم تابستان، یک گربه ی چاق و سفید به محله ی خاله نازنین آمد. او روی پشت بام ها راه می رفت که به خانه ی خاله رسید. خاله را دید که به درخت خرمالو نگاه می کند و با خودش حرف می زند. گربه ی سفید ایستاد و به حرف های خاله گوش داد. خاله با لهجه ی شیرین اصفهانی می گفت:« گنجشیکای بلا! فصل پاییز که بیاد، تمام خرمالوها را می خورن و یه دونه هم برا من باقی نمیذارن.اما عیبی نداره،شاید اگه می دونستن من چقد خرمالو دوست دارم،چن تا برام می ذاشتن.»
گربه ی سفید از خاله و خانه ی خاله خوشش آمد.از روی دیوار پرید توی حیاط و رفت زیر درخت خرمالو روبروی خاله ایستاد و گفت:«میو.میو!» خاله نازنین چشمش به گربه افتاد؛خندید و گفت:«به به!چه پیشی ملوسی! اسمت چی چیه س ؟» گربه گفت:«میو.میو!» خاله نازنین قاه قاه خندید و گفت:«میو اسمته س؟ خب من بهت میگم میوچی،آخه خیلی یواش میومیو می کنی.» بعد هم رفت و کمی شیر توی یک نعلبکی ریخت و توی حیاط جلوی گربه سفید گذاشت و گفت:« از حالا اسمت میوچی س، یادت نره ها!» گربه ی سفید گفت:« میومیو!» و شیر را بااشتها خورد و ته نعلبکی راهم لیسید.
از آن روز به بعد میوچی هر روز به خاله نازنین سر می زد و توی حیاط خانه اش می خوابید.او فهمیده بود که گنجشک ها خرمالوها را می خورند و چیزی گیر خاله نازنین نمی آید. برای همین تصمیم گرفت کاری کند که خاله توی فصل پاییز خرمالو بخورد.
بالاخره خرمالوها رسیدند و نارنجی و درشت و شیرین شدند. گنجشک ها آمدند تا خرمالوها را بخورند اما میوچی دور و بر درخت می گشت و از آن بالا می رفت و گنجشک ها را می ترساند و فراری می داد. خاله نازنین وقتی خرمالوهای رسیده را بالای درخت دید، دهنش آب افتاد. یک نردبان آورد و کنار درخت گذاشت وروی آن ایستاد و تا آنجا که دستش می رسید، خرمالوچید و توی سبدی ریخت. مقداری از آنها را هم روی درخت برای گنجشک ها باقی گذاشت و به میوچی گفت:«دستت درد نکنه میوچی که امسال باعث شدی از این خرمالوهای خوشمزه گیر منم بیاد.» بعد هم یکی از خرمالوها را شست و خورد و گفت:« خداجون شکرت! بالاخره امسال با کمک میوچی تونستم از خرمالوهای درختم بخورم و شکمی از عزا دربیارم.»
خاله نازنین از آن خرمالوهای خوشمزه به همسایه هایش هم داد. برای میوچی هم که زحمت کشیده و گنجشک های شکمو را فراری داده بود یک ظرف پر از شیر آورد.میوچی شیرش را خورد و میومیو کرد یعنی دستت دردنکنه خاله نازنین!بعد هم رفت و روی پشت بام توی آفتاب دراز کشید و خودش را لیس زد.
گنجشک ها که دیدند میوچی دیگر دورو بر درخت نیست،آمدند و خرمالوهای باقی مانده روی درخت را خوردند و جیک جیک کنان پرواز کردند و رفتند. قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید.
نویسنده :مهری طهماسبی
منبع: ماهنامه نبات کوچولو ویژه کودک گروه سنی ۸ تا ۱۲ سال-شماره ۱ تیرماه ۹۰
1193 - طرح درس هدیه های آسمانی دوم ابتدایی درس هدیه های خدا
1192 - طرح درس تاریخ ایران و جهان(2) درس تحولات سیاسی اروپا در قرن جدید صفحه 21-17
1191 - طرح درس روزانه ملی پیام های آسمانی هفتم درس پیامبر رحمت
1190 - طرح درس روزانه ملی قرآن هشتم درس وقف در آخر جمله
1189 - طرح درس سالانه مطالعات اجتماعی نهم
نازنین ,ها ,ی ,میوچی ,توی ,یک ,خاله نازنین ,گنجشک ها ,و گفت ,خرمالوها را ,را می
درباره این سایت